عارف سلیمی
در گرماگرم جنبش انقلابی زن،زندگی، آزادی، ویدیویی از تهدید نیروهای امنیتی علیە ساکنان شهرک اکباتان تهران منتشر شد کە واکنشهای زیادی در پی داشت؛ در آن ویدیو صدای یک فرماندە امنیتی جمهوری اسلامی شنیده میشود که با بلندگو خطاب به ساکنان شهرک اکباتان میگوید: “ما اگر جایش برسد حاضریم سر زن و بچه و ناموسمان را هم بە پای این نظام ببُریم.”
همان زمان بسیاری از ایرانیها آن ویدیو را به عنوان سندی دال بر قساوت قلب و جنایت پیشگی نیروهای وابسته به خامنهای به همدیگر نشان می دادند؛ بسیاری، آن فرماندە نیروی امنیتی را با پدر “بابک خرمدین” یا برخی سران جمهوری اسلامی (از جملە آیت اللە احمد جنتی دبیر شورای نگهبان) کە کمر بە قتل فرزندانشان بستەاند، مقایسە کردند.
رستم دستان، جنتی زمان
مشابه سخنان آن فرمانده انتظامی جمهوری اسلامی را، شاعر و اندیشمندی میهنپرست چند سال پیش، به زبانِ شعر، از زبان رستم، پهلوان اسطورەای ایرانیان و با افتخاری برآمدە از اوج میهن پرستی بر زبان رانده بود.
علیرضا شجاع پور شاعر، شاهنامەخوان و دیپلمات سابق ایرانی (گویا در زمان شاه)، در این ویدیو میگوید همیشە نگران این بودە است کە چگونە پایان داستان رستم و سهراب را برای پسر هفت هشت سالەاش تعریف کند و چگونە بە او بگوید کە رستم آن پهلوان ایرانی کە مایە افتخار است، پسرش را از دم تیغ گذراندە است. او برای توجیه فرزند خردسالش شعری مینویسد کە در آن، رستم اقرار میکند سهراب را “آگاهانە” و بە خاطر حفظ پرچم و کیان ایرانی بە قتل رساندە است.
شعر آن دیپلمات شاعر و روشنفکر میهنپرست ایرانی، در واقع بیان بزک و دوزک کردە حرفهای آن فرماندە انتظامی شهرک اکباتان تهران است. در هردو، پدری حاضر است برای پایداری “نظام” یا “کیان”ی کە خود را سرباز آن میداند، سر از تن فرزند/ فرزندان خویش جدا کند.
بە عبارت دیگر، آنچه را آن فرمانده انتظامی جمهوری اسلامی در شهرک اکباتان گفته بود، رستم دستان پهلوان نامدار ایرانی، کسی که هر فرمانده و سربازی آرزو دارد با او مقایسه شود، جامه عمل پوشانده است.
فرزندکُشی تنها به رستم و داستانهای اساطیری خلاصه نمی شود. در تاریخ ایران، صاحب منصبانی که رستمآسا فرزندانشان را از دم تیع گذراندەاند بسیارند و بسیاری از آنها هنوز نزد ایرانیان “بزرگ” و “نامدار”اند.
شاه عباس صفوی و نادرشاه افشار، دو فیگور خوشنام ناسیونالیسم ایرانی، دو نمونەاش هستند.
نادرشاه،که فاتح هندوستانش می نامند، چشمان فرزندش شاهرخ را از حدقه درآورده است. شاه عباس صفوی هم که کبیرش می خوانندو بندری در جنوب ایران به نامش است(بندرعباس)در فرزندکُشی گوی سبقت از اکبر خرمدین- مردی که چند سال پیش به همراه همسرش به جرم کشتن و قطعه قطعه کردن پسر، دختر و دامادشان بازداشت شد- برده است. (شاه عباس کبیر علاوه بر قتل فرزند ارشد و ولعیهدش محمدمیرزا، دستکم دو فرزند دیگرش را نیز کور و در قلعه الموت زندانی کرد.)
در همین نظام جمهوری اسلامی،محسن رضایی فرمانده اسبق سپاه پاسداران و دبیر کنونی مجمع تشخیص مصلحت نظام، ملا حسنی امام جمعه سابق ارومیه، محمد محمدی گیلانی حاکم شرع اوایل انقلاب و دبیر پیشین شورای نگهبان که دو پسرش را یکجا کشت، آیت الله احمد جنتی دبیر کنونی آن شورا و حسن روحانی رئیس جمهور پیشین، قاتل یا مظنون به قتل فرزندانشان هستند.
حتی در موردشخص آیت الله خمینی بناینگذار جمهوری اسلامی هم شایعات قابل تاملی وجود دارد که گویا او خود باعث و بانی قتل پسر بزرگش مصطفی بوده است. حداقل در اینکه خمینی، مرگ پسرش را “الطاف خفیه الهی” خوانده است، شکی نیست.
آیا مادامی که رستم هنوز پهلوان و قهرمان ایرانیان است، میتوان آن صاحب منصبان و دولتمردان را به خاطر قتل فرزندانشان، که همگی مدعی هستند برای نظام، کیان، خاک، میهن، ممکلت و پرچم بوده است، شماتت کرد؟ اصولا در فرهنگی کە شاه عباس صفوی، نادرشاه افشار و رستم دستان قهرمانان تاریخی و اسطوره ایش هستند، چە حرجی بر آیت الله جنتی، محسن رضایی یا آن فرمانده نیروی انتظامی در شهرک اکباتان وارد است؟
رستم دستان که مانند آیت الله جنتی فرزند خویش را در راه”پاسداری”از “تخت کیانی” (نظام شاهی/ولایی) از دم تیغ گذرانده است، آیا الگوی آن فرماندە انتظامی در اکباتان تهران، یا آن شاعر و دیپلمات “میهن پرست” که در راه حفظ “این کیان” نه تنها “جان فدا می کند”، بلکه حتی “از کشتن فرزند” نیز ابایی ندارد، نیست؟
هدف از طرح این پرسش البته تبرئه فرزندکُشان یا توجیه فرزندکُشی نیست. بلکه توجه به این نکته است که آیا آن قهرمانان تاریخی و اسطورەای نیز، خمینی، روحانی، جنتی و رضایی زمانه خود نبوده اند؟
فرزند کشی سنتی دیرینه در فرهنگ ایرانی!
فرهنگ ایرانی برخلاف فرهنگهای هلنی و سامی، فرهنگِ فرزندکشی است. فرهنگی است که تا به امروز هم، قربانی کردن یا شدن فرزندان توسط پدران یا در پای آنها را نیکو می داند.
در مورد اسطوره اودیپ در فرهنگ یونانی که به نوعی نقطه مقابل اسطوره رستم است و دلالت بر قتل پدر به دست پسر دارد و بعضا هم به عصیان نسل جدید علیه نسل پیشین تعبیر میشود، کم و بیش نوشته شده است. اما شاید کمتر به این موضوع پرداخته شده است که در فرهنگ سامی (عربی و عبری) نیز، برخلاف فرهنگ ایرانی، عصیان فرزند علیه پدر المانهایی حتی پررنگتر از فرهنگ هلنی دارد.
ابراهیم پدر ادیان سه گانه سامی که مسلمانان انصرافش از قتل فرزندش را جشن می گیرند[1] (عید قربان)، همزمان نماد قیام فرزند علیه پدر نیز است. او، آنگونه که در اسطوره های دینی یهودی، مسیحی، اسلامی آمده است، بت شکن است. عصیانش را نخست با شکستن بتهای ساخته پدر/عمویش آغاز می کند و پس از ان علیه نمرود که در جایگاه خدا یا پدر قبیله است، قیام می کند.
موسی پیامبر یهودیان علیه پدر/ ناپدریش، فرعون، دست به قیام می زند و در نهایت او را در قعر دریا غرق می کند.
قیام، عصیان و جنگهای محمد پیامبر مسلمانان، عموما علیه عموهایش ابوجهل و ابولهب است، که در غیاب پدر و پدربزرگ، در جایگاه پدر قرار دارند[2].
در فرهنگ ایرانی، برخلاف فرهنگهای هلنی و سامی، پدر از آنچنان قداستی برخوردار است که هرگونه مخالفتِ حتی محترمانه فرزند با او، به سادگی برچسب “تو روی پدر ایستادن” می خورد و به شدت نکوهش می شود. در این فرهنگ، نشانِ پدر داشتن (حتی اگر پدر خوبی نباشد)، شرط “خَلَف” و خودی بودن است. پسری که نشانی از پدر ندارد، غیرخودی، “بیگانه” یا همان “اجنبی” است (که در فرهنگ ایرانی دشنامی سنگین شمرده می شود) است. ( پسر کو ندارد نشان از پدر، تو بیگانه خوانش مخوانش پسر).
پدر، “آقاجان”ِ “صاحب اختیار”ی است که فرزندان تحت هر شرایطی، حتی اگر بدترین جفا را هم ازش ببینند، باید احترامش را نگه دارند. باید دست بوسش باشند و همیشه آرزو کنند “سایه اش” بالای سرشان باشد.
در این فرهنگ یکی از بدترین بی اخلاقیها که از یک شخص می تواند سر بزند، “توی روی پدر” ایستادن است.
تقدس پدر چنان نهادینه است، که چه بسا فرزندانی مانند سهراب، برای نجات یا اعتلای شان پدر، با پای خویش به قتلگاه او می روند و دم برنمی آورند.
پدران قاتل، پسران ابله
اواسط دهه هفتاد سده گذشته شمسی، احمد رضایی فرزند محسن رضایی که به تازگی از ایران فرار کرده و به آمریکا پناه برده بود، مهمان یکی از برنامه های هفتگی “میزگردی باشما”ی صدای آمریکا ( نخستین برنامه تلویزیونی رسانه های جریان اصلی خارج از کشور) بود. او در آن برنامه همه مقامات بلندپایه وقت جمهوری اسلامی را به جز پدرش، محسن رضایی، فاسد و جنایتکار خواند؛ باز هم تاکید می شود،همه مقامات به جز پدرش محسن رضایی را. احمد رضایی در طول آن برنامه تلویزیونی تلاش کرد پدرش را از فساد و جنایتی که به قول خودش تاروپود جمهوری اسلامی را تنیده بوده، مبرا کند. چنین القا می کرد که لیاقت، شان و منزلت پدرش از دیگر مقامات جمهوری اسلامی بیشتر است و اگر قدرت اول نظام در دست پدرش بود، اوضاع مملکت چنین آشفتە نمی شد. چند سال بعد احمد رضایی، طی ماجرایی مشکوک، که گفته می شود پدرش نیز در آن نقش داشته است، در هتلی در دبی به قتل رسید. جزئیات قتل او هیچگاه روشن نشد و پدرش تا به امروز یکی از مقامات بلندپایه جمهوری اسلامی است.
تصویری که احمد رضایی در آن برنامه، از پدر صاحب جاه و مقامش در “دستگاه حکومتیِ فاسد، نالایق و جنایتکار جمهوری اسلامی ارایه داد، با تصوری که سهراب، پهلوان نامدار جوانمرگ از پدرش رستم دارد، بی شباهت نیست.
در روایات اسطوره ای ایرانی آمده است که سهراب، با این هدف آهنگ جنگ می کند تا پدرِ لایق و پهلوانش را، به جایِ کیکاوسِ نالایق، بر تخت پادشاهی ایران بنشاند و تاج کیانی برسرش بگذارد.
سهراب که در سرزمین توران بزرگ شده است،تنها آوازه پدر را شنیده است و او را هیچگاه از نزدیک ندیده است.با این حال هیچ کسی را به اندازه رستم لایق تاج و تخت کیانی نمی بیند و این را به صراحت به مادرش می گوید. او به منظور برتخت نشاندن پدر، از افراسیاب طلب سپاه و لشکر می کند تا به جنگ سپاهِ کیکاوس برود. غافل است از آنکه پدر، سپهسالارِ سپاه کیکاوس است. نگهبان پروپاقرص همان “دستگاه نالایق” است ودر راه حفظ آن حتی از کشتن پاره تنش ابایی ندارد.
داستان مرگ سهراب و نیز داستان مرگ سیاوش، از تراژیکترین بخشهای راویات اساطیری ایرانی هستند.سهراب و سیاوش هردو قربانیان مستقیم و غیرمستقیم پدرانشان اند. اما در فرهنگ ایرانی نه رستم و نه آنچنان که باید و شاید کیکاوس به خاطر قتل فرزندانشان نکوهش نشده اند[3].
تلخترین جنبه تراژدی رستم و سهراب و چه بسا بسیاری از فرزندکشیهای مشابه در فرهنگ و تاریخ ایران،آنجاست که سهراب قربانی تصور حماقت بار خویش از پدرش شده است.
او تا آخرین لحظات زندگی اش کمترین خدشه ای بر قداست پدر که قاتل جانش است و برای کشتن فرزند حتی ابایی از توسل به دروغ و دوپینگ (پر سیمرغ یا همان جادوی استصوابیِ زال) ندارد، وارد نمی کند.
سهراب، در حالیکه نفسهای آخر را می کشد، به رستم می گوید چنانچه پدرم آن پهلوان نامدار خبردار شود، تو را حتی اگر ماهی دریا و ابر آسمانها بشوی، پیدا می کند و انتقام خون من را از تو می ستاند. نمی داندآنکه کمر به قتلش بسته است، پدر است.
سخنان سهراب چه شباهت تلخی به سخنان احمد رضایی فرزند محسن رضایی در آن برنامه رادیویی/ تلویزیونیِ صدای آمریکا دارد.
سهرابهای زمانه ما
همین شباهت را در سخنان و رفتار بسیاری از “آقازادە”ها و شازدەهای کنونی ایرانی کە در عرصه سیاست فعالند، به ویژه آنانی که داعیه مخالفت با جمهوری اسلامی دارند، می توان دید.
رضا پهلوی فرزند آخرین شاه ایران یک نمونه بارزش است. او نیز مانند سهرابِ افسانه ای، به دنبال آن است ایران را به “دوران عظمت و شکوه پدر و پدربزرگ”ش بازگرداند.
او عملا هر آنچه دارد، چه ثروت مادی و چه جایگاه سیاسی، را از پدر و پدر بزرگش دارد و می خواهد دوباره از پدرش که در انقلاب سال 1357 “مغضوب ملت” شد، اعاده حیثیت کند. او نیز سهرابی است که کمر به نجات روحِ پدربسته است.
همین موضوع در مورد حسن شریعتمداری، فرزند آیت الله شریعتمداری از مراجع بزرگ شیعیان، نیز صادق است. حسن شریعتمداری نیز مانند سهراب، احمد رضایی و رضا پهلوی در نهایت، تلاشش معطوف به این است که مردم پدر روحانیش را به عنوان تافته ای جدا بافته از نهاد چند صد ساله مرجعیت شیعه، ببینند و او را از هر آنچه این نهاد در چند سده اخیر (از زمان صفویه تاکنون) بر سر “ایران” آورده است، مبرا بدانند. او نیز مانند رضا پهلوی هیچگاه علنا سخنی علیه پدرش بر زبان نرانده است یا علیه عقاید پدر موضعی نگرفته است، مانند رضا پهلوی زیر سایه پدر سیاست می ورزد و بزرگترین ویژگیاش آن است که “پسر”ِ آیت الله شریعتمداری” است.
چه بسا او نیز مانند سهراب قصد دارد با برانداختن حکومت ملایان، آبروی رفته روحانیت و حوزه را، که پدرش از ستونهای آن بود، بازگردارند.
از فرزندان هاشمی رفسنجانی (فائزه، مهدی و محسن) گرفته تا فرزند عبدالکریم سروش و بسیاری دیگر از آقازادەهای عرصه سیاست، فرهنگ، هنر و اندیشه (بویژه در میان مخالفان و منتقدان جمهوری اسلامی)، سهرابهایی می بینیم که همگی عشق پدر در سینه دارند و حاضر نیستند سخنی علنی به انتقاد از آنها، بگویند یا در ملاء عام “تو روی پدر بایستند”.
در گوشه و کنار ایران، میان احزاب و جریانهای مختلف سراسری و منطقه ای نیز “سهرابهای مبارز”ی که اکثرا داعیه مبارزه بانظام متحجر جمهوری اسلامی دارند، بسیارند. وجه مشترک همه آنها این است که پدران “متحجر” خویش را هنوز”مقدس” میشمارند و هنوز ایستادن توی روی پدر را قبح می انگارند.
اما آیا این موضوع در مورد نسل جدید، دهه هشتادیهایی که در خیابانها مقابل جمهوری اسلامی سینه سپر کردياند، نیز صادق است یا آنکه در مورد این نسل اینبار در بر روی پاشنه دیگری می چرخد؟
جنبش زن، زندگی، آزادی؛ عصیان دختر علیه پدرِ قاتلِ ستمگر
انقلاب سال 1357 جنگِ قدرتِ پدران، یا به عبارتی دیگر تقلای سهرابها برای جایگزینی پدر بود؛ انقلابی که در آن در کنارِ “مرگ بر شاه”، بیدرنگ “درود بر خمینی” سر داده می شد.
نسل جوان و “تحصیلکرده”ِ انقلابیِ آن زمان که عاشق جنگ چریکی و بالا رفتن از دیوار سفارت بودند، نهایت هدفشان آن بود شاه/ پدرِ قاتلِ ستمگر را بردارند و به جایش (پدر) پیری که عکسش را در ماه دیده بودند، بگذارند؛ سهرابهایی که میخوستند کیکاوس را که باعث و بانی ریختن خون جوانان بود، بردارند و “رستمِ پهلوان” را جایش بنشانند.
شاه را برداشتند و آیت الله خمینی را بر تخت نشاندند.
همان روزها و ماههای نخست مشخص شد که این پدرِ پیرِ جدید، قاتلتر و ستمگرتر از پیشین است و در “سهراب کُشی” و “سیاوش کُشی” گوی سبقت از رستم و کیکاوس برده است.
اما آیا جنبش انقلابی ژن، ژیان، آزادی یا زن، زندگی، آزادی که سراسر ایران را فراگرفته است، در همان حال جنبشی علیه “قداست” دیرین پدر در فرهنگ ایرانی نیست؟
در فیلم سینمایی “برادران لیلا”، ساختە سعید روستایی، در نهایت، این “لیلا” دختر/خواهر خانودادە است بە صورت پدر پیر و خرفتشان کە آیندە فرزندانش را قربانی عقاید متحجرانەاش کردەاست، سیلی میزند. سیلیای کە دل بسیاری از دختران و زنان را، آنگونە کە برخی از آنها در شبکەهای اجتماعی گفتەاند، خنک کردە است.
این فیلم کە پیش از آغاز جنبش زن، زندگی، آزادی ساختە شدەاست، نشانەای از تحول بنیادینی است که طی دو دهه اخیر در عرصه خانواده، در مناسبات بین پدر و فرزند، اتفاق افتاده و اکنون در این جنبش در عرصه جامعه، سیاست، فرهنگ و نمود پیدا کرده است. این فیلم سرآغاز یک “رنسانس” و یک “گسست” عظیم را نشان میدهد.
گسستی فرهنگی، تاریخی، اجتماعی و سیاسی که همه آنچه را (در هر عرصه ای) به گذشته تعلق دارد، “در گذشته” می انگارد و در تکاپوی ایجاد هویتی نوین، با نقد رادیکالِ گذشته یا حدالمقدر بدون اتکا به المانهای “گذشته” است.
همه قهرمانهای تاریخی، دینی و اسطوره ای را در همان “گذشته”ی پشت سر گذاشته وامیگذارد و نه تنها از محمد و علی و فاطمه و حسین، بلکه در نهایت حتی از کورش و داریوش و رستم و شاه عباس و نادرشاه و رضاشاه نیز روی برمیگرداند و به طرح پرسشهایی از این قبیل می انجامد که مثلا چه تفاوتی میان چنگیز با کورش و عمر با داریوش وجود دارد؟ یا حتی اینکه آیا رستم دستان، آیت الله جنتیِ زمانِ خود نبوده است؟
جنبش زن، زندگی، آزادی که با قتل ژینا امینی جرقه اش زده شدە و قهرمانانش نیکا، حدیث، سارینا، غزاله، دنیا، آرمیتا، دنیا، آیدا و ….هستند، جنبشِ دخترانِ شجاعی است که علیه تحمیل حجاب، این نماد دیرینه پدر/مردسالاری به پا خاسته اند. جوانانی کە نه در راه پدر و برای اعاده حیثیت از او، نه حتی برای مادر، بلکه برای آزادی “خویش” به خیابان آمده اند (در ماههای گذشته اغلب ویدیویهایی که اعتراضات دانش آموزان را نشان، متعلق به مدارس دخترانه بوده است).
اینبار برخلاف سال 1357 این دختران جوان و نوجوانند که پیشاهنگان و رهبران این جنبش اند و به نظر می رسد بیشترشان وقعی نه به رستمها و نه حتی به سهرابهایی که از دور داعیه اعاده حیثیت از پدرانِ “رستم نشان” خود دارند، نمی نهند.
گفته می شود در جریان انقلاب سال 1357، شعارِ “مرگ بر شاه” تنها در ماههای پایانی منتهی به سرنگونی حکومت شاهنشاهی سر داده شد. اما در جنبش کنونی دهه هشتادیها از همان روزهای نخست، شعار “مرگ بر خامنه ای” سردادند و انگشست وسط حواله اش کردند. در عین حال، برخلاف انقلاب 57 و حتی برخلاف اعتراضهای سالهای 96 و 98، برای کسی “درود” یا “جاوید” نفرستادند.
دهه هشتادیهایی که قبل از آنکه به خیابان بیایند، در خانە علیه اقتدار پدر عصیان کرده اند، یا دستکم پدرانشان دیگر آن نقش تاریخی پدرِ ایرانی را برای خود قائل نیستند. دخترانی که عمدتا “پدر” را نه “آقاجون”،بلکه صرفا “بابا” یا حتی به اسم کوچک صدا می زنند. درون خانه هایشان جلوی او پایشان را دراز کرده اند و بدون حجاب و با شلوارک روبرویش نشسته اند. بدون هیچ ابایی سخنش را قطع کردەاند. حرف روی حرفش زده اند، با ادبیات کوچه و بازار با او سخن گفتەاند و بسیاری اوقات بر سرش داد زده اند و “تو رویش ایستاده اند.”
نسل جدیدی که دیگر نمی خواهد زندگی را فدای خواسته ها و توقعات والدینش کند. می خواهد نه برای رضای پدر، که برای خویشتن خویش زندگی کند و برای “زندگی”ای که خواهانش است حاضر است حتی “اودیپ” بشود.
نسلی که دیگر نمی خواهد به دست پدر [سنتهای پدران] کشته شود، بلکه اگر پایش برسد حتی پدر را هم از سر راه برمی دارد.
چنین نسلی و چنین دخترانی حتی اگر پدرشان را هم دوست داشتە باشند، قطعا دیگر “مطیع” و “زیر سایەاش” نیستند.
[1] پافشاری رستم بر قتل سهراب در سه نبرد متوالی با او، در مقایسه با انصراف ابراهیم از قتل اسماعیل، تفاوت بنیادین این دو اسطوره به ظاهر مشابه ایرانی و سامی را نشان می دهد.
[2] نکته قابل تامل آنکه هر سه شخصیت اسطوره ای موسی، عیسی و محمد که به عنوان سه بنیانگذار ادیان ابراهیمی شناخته می شوند، به معنای واقعی کلمه “بی پدر”اند. بی پدر بودن آنها در مقایسه با آن بخش از ناخودآگاه جمعی ایرانیان که تا همین امروز هم دنبال “رهبرانی” می گردد ” کە نشان از “پدر” داشته باشند، قابل تامل است.
[3] در ماجرای قتل سیاوش، بیش از آنکه کیکاوس مقصر شناخته شود، انگشت اتهام به سوی سودابه، زنِ کیکاوس و “زن بابا”ی سیاوش نشانه رفته است. گویی در فرهنگ ایرانی همیشه پای یک زن در میان است، حتی اگر پدر مسبب قتل فرزندش باشد.